خدمات وبلاگ نویسان جوان

دریافت کد ستاره باران وبلاگ

رفتی خاطره های تو نشسته تو خیالم بی تو من اسیر دست آرزوهای محالم

Bahar-20 بهاربیست

کدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ

خدمات وبلاگ نویسان جوان رفتی خاطره های تو نشسته تو خیالم بی تو من اسیر دست آرزوهای محالم
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


رفتی خاطره های تو نشسته تو خیالم بی تو من اسیر دست آرزوهای محالم

رفتی خاطره های تو نشسته تو خیالم بی تو من اسیر دست آرزوهای محالم یاد من نبودی اما، من به یاد تو شکستم غیر تو که دوری از من ، دل به هیچ کسی نبستم یاد من باش تا بتونم، همیشه برات بخونم بی تو وعطر تن تو، یه چراغ نیمه جونم

هفت شهر عشق شهر اول: نگاه و دلربایی شهر دوم: دیدار و آشنایی شهر سوم: روزهای شیرین و طلایی شهر چهارم: بهانه،فکر،جدایی شهر پنجم: بی وفایی شهر ششم: دوری و بی اعتنایی شهر هفتم: اشک،آه،تنهایی


ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 88/6/2ساعت 10:29 عصر توسط عبدالواحد احسانی نظرات ( ) | |

مشاهده می شود که تعداد بسیار زیادی از افراد فاقد قابلیت های لازم به منظور رشد و ارتقای عزت نفس خود هستند، از اینرو بر آن شدیم تا لیستی تهیه نماییم که به واسطه آن راحتتر بتوانید عزت نفس و به مثابه آن علاقه به خود را افزایش دهید. برای داشتن یک زندگی پربار و مملو از روابط موفق، ابتدا باید از خودتان شروع کنید؛ اگر خودتان را دوست نداشته باشید چگونه می توانید دیگران را دوست بدارید؟
ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 88/6/2ساعت 10:26 عصر توسط عبدالواحد احسانی نظرات ( ) | |

زندگی1

 

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."
خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد هزار سال هم به کارش نمی آید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن."
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید، اما میترسید حرکت کند، میترسید راه برود، میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم.."
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ....
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ....
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد.
فردای آن روز فرشته ها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!"


نوشته شده در دوشنبه 88/6/2ساعت 10:54 صبح توسط عبدالواحد احسانی نظرات ( ) | |

به کرم سبز بیاندیش . بیشتر زندگانیش را روی زمین می گذراند .

به پرندگان حسد می ورزد و از سرنوشت و شکل کالبدش خشمگین است .
می اندیشد : من منفورترین موجوداتم ; زشت , کریح , و محکوم به خزیدن روی زمین
.
اما یک روز مادر طبیعت از کرم می خواهد پیله ای بتند
.
کرم یکه می خورد ... پیش از آن هرگز پیله نساخته
.
گمان می کند باید گور خود را بسازد, و آماده مرگ می شود
.
هر چند از زندگی خود تا آن لحظه ناخوشنود است , به خدا شکوه میبرد
:
خدایا , درست زمانی که به همه چیز عادت کردم , اندک چیزی را هم که ‌دارم از من می گیری
.
خود را نومیدانه در پیله حبس می کند و منتظر می ماند
.
چند روز بعد در می یابد که به پروانه زیبا تبدیل شده
.
می تواند به آسمان پرواز کند و بسیار تحسینش کنند
.
از معنای زندگی و برنامه های خدا شگفت زده است.

 




نوشته شده در دوشنبه 88/6/2ساعت 10:54 صبح توسط عبدالواحد احسانی نظرات ( ) | |

یک دانشمند آزمایش جالبی انجام داد؛
اون یک اکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با یک دیوار شیشه ای دو قسمت کرد .
تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر

ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد
او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد
.
بالا خره بعد از مدتی ازحمله به ماهی کوچیک منصرف شد
.
او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه
.
دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد

اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد
میدانید چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود.
یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی


نوشته شده در دوشنبه 88/6/2ساعت 10:54 صبح توسط عبدالواحد احسانی نظرات ( ) | |


:قالبساز: :بهاربیست:

Bahar-20

کد پرواز پرندگان

خدمات وبلاگ نویسان جوان

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس